رمان رمان و داستان های عاشقانه |
|||
پنج شنبه 3 آذر 1390برچسب:رمان عاشقانه ,داستان عاشقانه,رمان,رمانتیک,عشقولانه,داستان های عشق و عاشقی, رمان ادریس, رمان ایرانی, :: 10:45 :: نويسنده : مرتضی سلیم خانیان
فصل ۲۴
سه روز در اتاق گوهر بودم دائم بر بخت بد خود اشک می ریختم . احمد را نمی دیدم خبر می رسید خانه نیست و فقط آخر شب می آید . روز چهارم که از بستر برخاستم تصمیم گرفتم حمام کنم . زینت را صدا زدم . گوهر زیر بازیوم را گرفت و مرا به حمام برد . زمانی که لباسم را از تن بیرون آوردم ٬ مشاهده کردم تمام تنم پر از جای کبودی و زخم است . در وان آب گرم نشستم و خستگی و درد کم کم از تنم بیرون رفت . زینت وارد شد . اما با لباس . با دیدنش بر سرش فریاد کشیدم : چرا اینطور آمده ای ؟ بروو لباس هایت را در آور . می خواهی مرا بشوری یا خودت را خیس کنی ؟
دخترک با چهره ای اخم آلود به اکراه لباسش را از تن بیرون آورد و مشغول شست و شوی تنم شد . نمی فهمیدم چرا دائم سرش را کج روی شانه نگه می دارد . در عالم خود بودم که چشمم به کبودی وسیعی روی شانه چپیش افتاد . چیزی شبیه گاز گرفتگی . سرش را به عقب هل دادم . بگذار ببینم چی شده ؟ شانه ات چرا کبود است ؟
با لکنت زبان گفت : خانم جان به تیزی پنجره خورده است . داشتم اتاق پذیرایی را نظافت می کردم که پنجره ی نیمه باز گرفت به کتفم . فردایش هم جایش کبود شد .
مرخصش کردم : برو ضمادی بمال تا دردش تسکین یابد .
به سمت اتاقم رفتم . با خود می اندیشیدم . از احمد جدا می شوم . برای همیشه می روم و او را اتهل می گذارم . اما ندایی در قلبم گفت : چگونه می روی ؟ مادرت حتما از طلاق تو سکته خواهد کرد . پدرت کنج خانه دق مرگ می شود.زیرا نمی تواند داغ این ننگ را تحمل کند . آخر سر تصمیم گرفتم سکوت کنم و خود را به دست سرنوشت رها سازم .
مدتی بود که چشمم به احمد نیفتاده بود . خانه در آرامشی عمیق فرو رفته بود . شبی در رختخواب در حال فکر کردن بودم . ساعت حدود دوازده نیمه شب بود . از سرشب به اتاقم آمده بودم و خود را با تلوزیون و روزنامه سرگرم کرده بودم . احمد دیگر از من جدا می خوابید و حدود یک سالی می شد ماهی یک بار به من سر می زد .
ناگهان صدای پایی توجهم را به خود جلب کرد . قدم های تند و سبکی را از پشت در اتاقم شنیدم قدم هایی که انگار به سوی اتاق مطالعه ام می رفت . انگار خواب می دیدم . اما نه بیدار بودم . گوش هایم را تیز کردم و خود به خود سرم را به در چسباندم . در اتاق مطالعه باز و سپس به آرامی بسته شد .یعنی چه کسی ممکن است بوده باشد آن هم دزدانه و ان وقت شب ؟
تحت نیرویی عجیب و ناشناخته به سوی گنجه رفتم و لباس پوشیدم و با حالت مسخ شده ای خود را به پشت در اتاق مطالعه رساندم . صدای خنده ای زنانه به گوشم رسید . قلبم برای لحظه ای ایستاد . فهمیدم ان نیروی عجیب چه بوده - حس حسادتی که به روحم چنگ انداخته بود . از سر کنجکاوی ٬ یا شاید دفاع از حریم خانه ام ٬ تمام حواسم را جمع کردم تا ببینم آنجا چه خبر است . ناباورانه صدای احمد را شنیدم که مستانه می خندید قربان صدقه ی زنی می رفت که دلش را ربوده بود . ناخود آگاه دستگیره ی در را چرخاندم . چشمانم کثیف ترین صحنه ی روزگار را دید . زینت را عریان در آغوش احمد دیدم . .خشکم زده بود . آنها هم مثل دو مجسمه بی روح شده بودند. احمد پرید و ملافه را به دور دخترک کشید .
به سوی زینت حمله کردم و زلف های طلایی اش را دور دستهایم پیچاندم و به شدت کشیدم . دیوانه ای شده بودم که از قفس پریده است . هیچ نمی دیدم . زیر مشت و لگد زینت بی دفاع بود و جیغ می کشید و گاهی هم ناسزا می گفت و گریه می کرد . با حالت التماس می گفت : احمد خان این شیر زخمی را از من دور کنید . الان است که مرا بکشد .
احمد با مشتی مرا پرتاب کرد . دخترک پا به فرار گذاشت . احمد در اتاق را از تو قفل کرد و کلیدش را پشت قفسه های کتاب انداخت . هیچ راه فراری برایم باقی نمانده بود . او کمر بندش را برداشت و آن قدر مرا زد که نفس کشیدن برایم درد آور بود . با هر ضربه ای که می زد تکرار می کرد : اون زن صیغه ای من است می فهمی کثافت . ؟ تو به چه حقی وارد اتاق شدی ؟ تو را نمی خواهم اجاق کور .
من همچنان زیر نشت و شلاق های او به خود می پیچیدم . بعد از ساعتی بر جای خود نسشت . چشمانم باز بود و بدون پلک زدن به او می نگریستم . نفسی تازه کرد و عرق پشت لبش را خشک کرد .
ببین دیبا من او را صیغه کرده ام می فهمی ؟ از این ساعت به بعد تو هیچ حق دخالتی نداری . امشب تو را می کشم و از دستت راحت می شوم . بگو می فهمی ؟ فقط با گریه سر تکان می دادم . یک دفعه خیز برداشت و گلویم را فشرد . دیوانه شده بود . هیچ نمی فهمید . عقده ی بی فرزندی او را به سر حد جنون کشانده بود . نفسم به شماره افتاد . در حالی که چشمانش از فرط خشم مانند دو کاسه خون شده بود ٬ لحظه ای از چنگالش رها شدم . اما احمد مرا به شدت بر زمین کوبید . در همین فاصله از فرط خشم می لرزید . نگاهش را به سمت دیگری چرخاند و من هم از فرصت استفاده کردم و به طوری که نبیند گلدان کریستال سنگینی را که روی یکی از میز های اتاق بودم ٬ به شدت بر سرش کوبیدم . دتسش را از دور گردنم برداشت و سرش را محکم گرفت . خون از پشت سرش جاری بود . از فرصت استفاده کردم و کلید را از پشت قفسه های کتابخانه بیرون آوردم . در را باز کردمو بدن رنجور خود را به سمت اتاقم کشاندم . در را از تو قفل کردم و جنازه ام را روی تخت انداختم .
یک هفته خود را در اتاقم محبوس نمودم . فقط آب می خوردم و می گریستم . گوهر گاهی نان روغنی برای می آورد و من هر از گاهی لقمه ای به دهان می نهادم . به گوهر سفارش کردم اگر کسی از تهران تماس گرفت و با ما کار داشت بگوید به باغ یکی از دوستان رفته ایم .
مادر و مهتا چندین بار تماس گرفتند اما با جواب گوهر رو به رو شدند . آن روز ها آنقدر گریسته بودم که چشمانم قدرت بینایی اش را از دست داده بود . می دانستم این مسئله به دلیل ضعف جسمانی است حتی نمی دانستم شب است یا روز .
حدود دوازده روز بعد پس از این که نیروی جوانی به یاری ام آمد و سرپا ایستادم ٬ خاطرات گذشته مثل فیلمی متحرک از مقابلم عبور کرد . به سرم زد زینت را که مایه ی ننگ شده بود از خانه بیرون کنم . به سمت اتاق های آن طرف حیاط رفتم . در اتاق دخترک را گشودم . با ورودم با وحشت سر بلند کرد . زیر چشمانش کبود بود و صورتش خراشیده بود . احمد به جان او هم افتاده بود . می دانستم او بی تقصیر است و احمد او را وادار کرده است تا صیغه اش شو.د . گوهر آمد و شانه به شانه ام ایستاد .
زینت با لکنت زبان گفت : خانم جان من ... من بی تقصیرم .آقا مرا وادار کرد جواب عاقد را بدهم . می گفت تو را می خواهم تا برایم پسری بیاوری .
اخم هایم را در هم کشیدم : بس کن . حالم از این حرف ها به هم می خورد . واقعا لیاقت آقایت بیشتر از این ها نیست . همین الان از این جا برو وگرنه می کشمت .
دخترک با ناباوری از جا برخاست و می دانست هیچ بخششی در کار نیست ٬ به همین دلیل التماسی نکرد . گوهر کمک کرد تا بقچه اش را ببندد . از در اتاق خارج شدم تا ریزش اشک هایم را نبیند . گوهر هم به دنبالم حرکت کرد .
خانم جان ٬ می دانم او تقصیر کار است . نیامده ام شفاعتش را بکنم . اما کار کردن او در اینجا باعث می شد ۵ بچه ی صغیر شب سر بی شام به زمین نگذارند . نمی خواهید فکری به حال آنها بکنید ؟
گوهر جان برای من سخت است که بخواهم نان کسی را آجر کنم . اما وجود این دختره باعث می شود حتی یک لحظه نتوانم اینجا بمانم . سپس مقداری پول به گوهر دادم تا به او بدهدو بگوید هرگز به این خانه نیاید . آن شب زندگی ام جهنم بود . با ورود احمد بلوایی برپا شد . از همه سراغ زینت را می گرفت . به همه سفارش کرده بودم بگویند خود خانم بدون اطلاع ما او را بیرون کرده . نمی خواستم پا پیچ خدمه ی خانه ام شود . تا صبح پشت در اتاقم نشست . مشت و لگد به در می کوبید و می گفت : زینت را چه کرده ای جادو گر ؟
یک ماه گذشت . دیگر از احمد ترسی به دل نداشتم . تصمیم خود را گرفته بودم . می رفتم و پشت سرم را نگاه نمی کردم . شبی این مسئله را به طور واضح برایش مطرح کردم .
گفتم : می روم که تو بتوانی زنی اختیار کنی و فرزند دار شوی .
با شنیدن حرفم برق شادی درون چشم هایش درخشید . اما بعد از مدتی فکر گفت : نه . تو نمی روی دیبا . اگر بروی پدر من را می کشد .
خنده ای از روی تمسخر کردم و گفتم : راست می گویی ٬ از ترس پدرت با من سر می کنی . اما بدان که دیگر به من مربوط نیست . من ذره ای به تو علاقه ندارم . فهمیدی ؟
************************
نمی دانم باز چه نقشه ای در سر داشت . مدتی بود آرام شده بود . نه حرفی از زینت می زد و نه از بچه . باز هم سر وقت می آمد و دست از رفیق بازی اش برداشته بود .
شبی در اتاقم را گشود . یادم رفته بود در را از تو فقل کنم . شب ها امینت جانی نداشتم هر آن فکر می کردم دوباره آن جنون سراغش می آید و مرا در خواب خفه می کند . اما آن شب به خاطر سهل انگاری ام بی مقدمه خود را به بسترم رساند و مرا در آغوش گرفت .
دیوانگی هایش فصلی بود و این برایم عادت شده بود . اما بعد از اعترافش به این که می خواسته از زینت بچه ای داشته باشد و آن وقت او را طلاق بدهد و فرزند را به من بسپارد ٬ نفرتم نسبت به او بیشتر از سابق شد . گفنتم : احمد قسم می خورم ٬ به جان آقاجانم ٬ اگر یک بار دیگه به من دست درازی کنی و یا خیانتی در حقم بکنی از زندگی ات خارج می شوم .
احمد بعد از شنیدن این حرف ها به حالت مصنوعی دست هایم را بوسید و سر بز زانو هایم گذارد و گریه گریست . از این حالات ضعف و مکرش متنفر بودم . با این ککه دیگر بیشتر شب هایش را باذ من هم بستر می شد ٬ در دلم از وی متنفر بودم و منتظر فرصتی مناسب برای فرار .
فصل ۲۵
روز ها می گذشت و من با او بیگانه تر از روز قبل میشدم . اما او هربار با حیله های متفاوتی پیش می آمد . روزی هدیه ای گرانبها می خرید و روزی دیگر مرا به گردش می برد . نمی دانستم چه در سرش می گذرد . اما هرچه بود ٬ من در انتظار آن واقعه ی شوم لحظه شماری می کردم . واقعه ای که قلبم گواهی می داد به زودی رخ خواهد داد .
یک روز عصر تلفن به صدا در آمد . مهتا بود که حال مرا می پرسید باز هم مثل همیشه تظاهر به آرامش کردم . او خبر داد که فائقه و فوزیه یک هفته ی دیگر به عقد رحیم و رحمان پسران حسن خان در می آیند . برای لحظه ای شادی عجیبی به من دست داد . از خوشحالی خنده ای بلند کردم به طوری که خودم از این خنده ی نابجا تعجب کردم . البته دلیل این واکنش های ناهنجار ضعف اعصابم بود .
مهتا سپس افزود : ویدا هم برای جشن ازدواج برادرانش به ایران می آید و با اصرار زیاد خواهش کرده که تو احمد هم به تهران بیایید .
دلم می خواست بروم اما نمی توانستم بدون گفتگو با احمد چنین قولی بدهم . بلاخره قرار شد فردا صبح خبرش را بدهم . شب هنگام ٬ زمانی که احمد برای صرف شام دست و رویش را می شست ٬ جریان را مطرح کردم . اول کمی سکوت کرد بعد گفت : تو می توانی بروی اما من نمی آیم . این روز ها سرم خیلی شلوغ است . خیالت راحت باشد چند هفته ی دیگر می آیم دنبالت .
از لحنش به شک افتادم و بلافاصله گفتم : نه من حوصله ی تنهایی رفتن ندارم . می توانم بمانم و زمان تعطیلی تو با هم به تهران برویم .
احمد کمی دلخور شد : من اصراری ندارم ٬ اما مگر نمی خواهی ویدا را ملاقات کنی ؟ پس بهتر است بروی . تو را نمی شود شناخت . آن قدر یک دنده و لجبازی که لنگه نداری . اگر می گفتم حق رفتن به تهران را نداری پایت را در یک کفش می کردی و عزم رفتن می نمودی . اما حالا که من حرفی ندارم تو نمی پذیری .
لج کردم و گفتم : من هیچ میلی به رفتن ندارم اصرار نکن .
آن شب را با سکوت گذراندیم . صبح روز بعد خبر نیامدنمان را به مهتا دادم و بهانه کردم احمد سرش شلوغ است و منم کمی کسالت دارم . مهتا با ناراحتی گفت :هرطور میلت است من اصرار نمی کنم .
هوای نیشابور در فصل تابستان دم کرده و گرم بود . احمد مدام برای مذاکره و کار های اداری معدن به شهرستان های اطراف نیشابور می رفت و من دائما تنها در خانه با امید های واهی دلخوش می کردم . بیشتر سفرهایش به هفته ها دوری از خانه می انجامید . اما من هرگز در مورد غیبت های زولانی اش اعتراضی نکردم .
عصر یک روز که موهایم را مرتب می کردم به فکر افتادم که چرا دیگر مثل سابق به وضع خانه نمی رسم . دلم می خواست تغییراتی در محیط بدهم که مرا از کسالت و دلتنگی به در آورد . دستور دادم گوهر و خدمتکار جدیدم کبری که به جای زینت استخدام کرده بودم ٬ بیایند . فورا حاضر شدند نظرم را گفتم و آنها فورا مشغول به کار شدند . مکان مبل هارا تغییر دادیم و بعد فرش های مورد نظر را پهن کردیم و اثاث اضافی را جمع نموده ٬ به انباری که آن سوی حیاط بود انتقال دادیم . خانه خالی تر از قبل به چشم می آمد اما زیبا تر از قبل شده بود .
نوبت به اتاق خواب مهمان ها رسید . تمام وسایل اتاق را در راهروز گذاردیم . قرار بود اول نظافتی بکنند و بعدا وسایل مورد نظر مرا بچینند . به سراغ گنجه ی اتاق رفتم که وسایل اضافی اش را خالی کنم . چند قواره پارچه داشتم که دلم می خواست آنها را به گوهر و کبری بدهم . خیلی وقت بود که به سر و لباس آنها نرسیده بودم . اما کمد قفل بود . از گوهر خواستم بگردد و کلیدش را پیدا کند . او تمام اتاق را زیرو رو کرد اما کلید را نیافت .
این مسئله برایم شک برانگیز شد . من که این گنجه را قفل نکرده بودم ! اصلا دلیلی برای قفل آن وجود نداشت . آن قدر حس کنجکاوی ام تحریک شد که باقر را صدا زدم و دستور دادم قفل کمد را بشکند . بعد هم مرخص کردم و در اتاق را بستم و مشغول جستجو شدم . بساط مشروب احمد وو مننقلی که برای کشیدن افیون به کار می برد و مقداری خرت و پرت دیگر را در گنجه یافتم . ناگهان چشمم به اوراقی افتاد که احمد کف کمد گذارده بود . تصمیم گرفتم نظمی به آنها بدهم . خم شدمو کاغذ ها را یکی یکی روی هم تا زدم . ناگهان عکس زنی از لا به لای سندی به زمین افتاد . عکس چه کسی بود ؟ به ذهنم فشار آوردم . نه هرگز صاحب این عکس را ندیده بودم . باید می فهمیدم میان اوراق احمد چه می کند . آیا زمان آن واقعه ی شوم فرا رسیده بود ؟
دست هایم می لرزید و در کمد را بستم و اثاث را به کمک گوهر در گوشه ای تلنبار کردیم و سپس در اتاق را قفل نمودم . نای هیچ کاری را نداشتم . دوباره بوی خیانت به مشامم می رسید .
آن روز ها احمد معمولا ساععت ۳ بعد از ظهر خانه بود . سر شب دو ساعتی بیرون می رفت و دوباره بر می گشت . خیلی هم شنگول بود . دلیلی نمی دیدم که به او مشکوک ششوم. اما حالا می فهمیدم چقدر ساده بوده ام که به او اعتماد کرده بودم . تمام شب را به سکوت گذراندیم . ةخر قراری که با او گذارده بودم فراموشم نشده بود . فردا صبح تعقیبش می کنم . اما نه ٬ فردا به شرکتش می روم .
صبح روز بعد احمد سرخوش و شاد از خواب برخاست . کت و شلوارش را داد اتو کنند . گوهر در حالی که اتو را از ذغال داغ پر می کرد نگاهی پر تنفر به او افکند . بار ها وقتی سرم را بر شانه ی گوهر می گذاشتم و گریه می کردم ٬ احساس می کردم او هم به اندازه ی من از احمد متنفر است . حتی یک بار به من گفت : خانم جان اگر روزی بخواهید از این خانه بروید من هم به ولایتم می روم . دیگر بس است . هشت سال در این خانه جان کنده ام . به خدا دیگر طاقت این همه رنج و قصه ی شما را ندارم . اینجا برایم خاطراتی تلخ و هولناک دارد . تا به حال اینجا را به خاطر وجود شما تحمل کرده ام .
احمد کت و شلوار اتو کشیده اش را پوشید . مقابل آینه اایستاد و خود را برانداز کرد . دستی به مو های روغن زده اش کشید و با ژست سیگاری آتش زد . سپس خداحتفظی کرد و رفت . حس ششمم می گفت که به شرکت نمی رود .
ساعتی بعد از خانه خارج شدم و به شرکت رفتم . از منشی سراغ آقای هاشمی را گرفتم . بعد از این که ورود مرا به شریک احمد خبر دادند او دستور داد مرا به اتاقش راهنمایی کنند . آقای هاشمی به احترام برخاست . به آرامی سلام کردم و روی صندلی مقابلش نشستم . دستور چای داد اما من به سرعت از وی خواستم که چیزی برای پذیرایی نیاورد .
آمده ام تا در مورد مسئله ی مهمی با شما صحبت کنم .
بفرمایید خانم زرین . اگر امری است که به دست من حل می شود در خدمتگزاری حاضرم .
قبل از هر چیزی می خواستم همسرم از چیزی مطلع نشود .
سرش را به علامت تایید تکان داد : چشم امر ٬ امر شماست . خیالتان آسوده باشد .
نمی خواستم هاشمی علت امدنم را بداند . پس بلافاصله گفتم : می خواهم بدانم همسرم در شرکت هست یا نه . تا مطمئن شوم سر زده وارد اتاق نمی شود .
آقا ی هاشمی کمی مکث کرد و در کمال صداقت گفت : خیر ایشان معمولا این ساعت نمی آیند اتفاقی افتاده است ؟
به آرامی گفتم : خیر می خواستم در مورد ....
بگویید خانم راحت باشید چرا انقدر مضطرب هستید ؟
دل را به دریا زدم و گفتم : می خواستم در مورد ساعات کاری همسرم اطلاعاتی به دست آورم و سپس در مورد مسئله ی مهمی با شما صحبت کنم .
می دانستم این طور دو پهلو حرف زدن باعث می شود هاشمی منظور اصلی مرا نفهمد . و با صداقت به سوال هایم پاسخ بدهد .
اتفاقا کی خواستم در این باره با شما صحبت کنم ٬خانم زرین. چون من دلیل این همه تاخیر و دلسردی در کار را به شما نسبت می دادم . همیشه فکر می کردم شما مانع زیاد ماندن او در شرکت می شوید .
با بهت گفتم : من ؟ مگر در مورد رفت و آمدنش مشکلی پیش آمده است ؟ دلم می خواست حرفی بر خلاف آنچه که انتظار داشتم بزند . تا با خود بگویم دیدی دیبا؟ اشتباه کردی . احمد به تو وفادار است . اما افسوس !
هاشمی متعجب تر از من گفت : بله . خانم زرین همسر شما ساعت ۱۱ به شرکت می آید و ساعت ۱ بعد از طهر سری به کارگاه ها می زند و تا ساعت ۱۱ روز بعد مرا با این همه مشغله رها می سازد . باور کنید تمام مسئولیت های این معدن به گردن من است . بار ها برای سفر های بیرون شهری از او کمک خواستم اما احمدخان تنهایی شما را بهانه کرد . باور کنید یک پای من در نیشابور است و پای دیگرم در سفر های خارج از شهر .
دیگر نمی توانستم درنگ کنم . پای زن دیگری در میان بود . زنی دور از من و نه مقل بار اول در کنارم و زیر یک سقف . ای ابله ! مرا آنقدر ابله یافته ای که عیش و نوشت را جای دیگری برپا می داری و مرا بهانه ی سفر نرفن می کنی و در کنار زنی دیگر به سر می بری ؟ اینبار جای هیچ بخششی نیست احمدخان .
از جا برخاستم . ساعت حدود ۱۱ است من با اجازه تان می روم . امیدوارم در مورد ملاقاتمان حرفی به احمد نزنید .
مطمئن باشید خانم . اما شما امده بودید که در مورد مسئله ی مهمی با من صحبت کنید . خدای نکرده از صحبت تند و گلایه آمیز من ناراحت شده اید ؟
با لبخندی گفتم : نه جناب هاشمی . یادم آمد در این ساعت قراری دارم . اما قول می دهم همه چیز درست شود . او دیگر شما را تنها رها نخواهد کرد . من یک وقت دیگر مزاحم می شوم .
با عجله خود را به خانه رساندم و چمدان هایم را بستم . منتظر ورود احمد شدم . ناهار را در کمال آرامش خوردم . دیگر غصه و زجر بس بود . باید کسی را که نمی خواستم به حال خودش رها می کردم .
نزدیک ساعت ۴ بعد از ظهر وارد خانه شد . بوی الکل آمیخته به عطرش از دور به شمامم رسید . باز هم کثافتکاری هایش را شروع کرده بود . گوهر ناهارش را گرم کرد و روی میز چید . احمد صورتش را شست و روی صندلی نشست و تظاهر به خوردن کرد . می دانستم غذایش را جای دیگر خورده است . هرچند یک لحظه سرش را بالا می گرفت و به چهره ام می نگریست . شاید بویی برده بود . ناگهان لب به سخن گشود : چطوری دیبا ؟ بگو ببینم کلک ٬ چرا امروز ناهار منتظرم نماندی ؟
من ناهار را خورده ام . این اولین ناهاری بود که بعد از هشت سال زندگی با تو خیلی به من چسبید .
خب نوش جانت . من برای تو هرککاری بکنم ٬ تو قدر بدان نیستی . باید بگویی بعد از هشت سال زندگی اولین باری است که ....
با عصبانیت گفتم : دلت می خواست من ساده دل منتظر شوم که تو خسته به خانه بیایی و با تو ناهار بخورم ؟
بله مگر من امروز مثل همیشه خسته نیستم ؟
با تمسخر گفتم : چرا . خسته ای . مثل هر روز خسته از عیش و نوش .
با نگرانی قاشقش را روی میز ول کرد : باز چه بهانه ای داری ؟
چه بهانه ای ؟ بین من و تو هرچه بود به پایان رسیده است . بعد عکسی را که یافته بودم جلوی رویش انداختم .
اول نگاهی با حیرت به من افکند و بعد به عکس : این دیگر چیست زن ؟
تو حق نداری به من دروغ بگویی . نمی خواهم بفهمم که احمق بوده ام که با تو ٬ با توی پست فطرت زیر یک سفق زندگی کرده ام . تف به غیرتت که نام خودت را مرد گذاشته ای نامرد .
بعد از حرف هایم سکوت کرد . سپس خنده ای مستانه کرد و گفت : چرا حرص می خوری ؟ مواظب باشیرت خشک می شود . احتیاج به این همه سر و صدا و حاشیه روی نبود . مثل آدم می پرسیدی جوابت را می دادم . بله آن عکس که می بینی ٬ عکس زن من است . نه صیغه ای بلکه زن رسمی ام . خب چه می گویی ؟ من حق ندارم فرزندی دداشته باشم ؟ مگر می توانم با توی اجاق کور زندگی کنم ؟ من مرد هستم . مرد حق دارد تا جایی که توان مالی دارد زن بگیرد . حتی ده تا .
از حرفش به اوج عصبانیت رسیدم . برخاستم و با لحن تهدید آمیزی گفتم : من برای همیشه از زندگی ات خارج می شوم . حتما حرف اخر مرا که ما ها قبل بهت گفته بودم را به یاد داری .
بلند شد و رو به رویم ایستاد . کجا می روی احمق ؟
می روم تهران .
اجازه نداری پایت را از خانه بیرون بگذاری . اگر چنین کنی ساق هایت را می شکنم .
با خنده گفتم : حالا می بینی .
مشتی حواله ی صورتم کرد . اجازه ندادم حرکتش را دوباره تکرار کند . با درد شدیدی در ناحیه ی گونه ام خود را به اتاقم رساندم . بغض گلویم را می فشرد . تلفن را برداشتم و شماره ی منزل پدر را گرفتم .
*
*
*
ادامه دارد نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم موضوعات آخرین مطالب پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |